دم در منزل جلال که رسیدیم باز هم تلاش کردیم پول را به او بازگردانیم ولی نتوانستیم.
ما نمیدونستیم به این کارگر و راننده عیالوار چه بایستی بگوییم... مگر خسرو مال ما بود.
"شب که میآید و میکوبد پشت در را
و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود
و همه مردم، با فداکاری یک بوتیمار
کار و نان خود را در دریا میریزند
و به دور نامم مشعلها بفروزند
و به دنیا نوری دیگر بخشیم"» (۲)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ «خستهتر از همیشه»، مجموعه شعر خسرو گلسرخی، به کوشش کاوه گوهرین، نشر آرویج، صفحه ۱۰۲.
۲ـ «خستهتر از همیشه». بخشی از شعر «خواب یلدا»، خسرو گلسرخی.
(روزنامهی "شرق"، ۲ اسفند۱۳۹۰ ـ به نقل از «تاریخ ایرانی»)
شاید فکر میکرد داریم به دنبال گنج میگردیم...؟
ما هم این گنج را بی رنج به دست نیاورده بودیم... برخاستم و به سویش رفتم...
یک لحظه چشمان رانندهی وانت توی چشمانم افتاد.
میدانست که دروغ میگویم و میخواهم آن مرد را دست به سر کنم...
هزار تومان دیگر روی اسکناسها گذاشتیم. باز هم راننده راضی نشد.
جلال با خنده گفت: "این سنگ همون خسرو گلسرخی بود..."
راننده با لهجه مشهدی پرسید: "چرا این وقت میخواین برین بهشت زهرا... تا بخواین بجنبیم شب شده..."